چهل سالگی نزدیک است…
آلبوم خانوادگی را ورق میزنم، تصاویر خاطره انگیز از گذشت زمان را مرور میکنم. اولین مواجه من با چهل سالگی، تولد چهل سالگی پدرم بود، زمانی که من یازده سالگی ساله بودم، در یازده سالگی حتی تصوری از چهل سالگی خودم هم غیر ممکن بود، زمان کند میگذشت، تا رسیدن عید هر سال یک عمر منتظر بودیم، رسیدن به پایان دبیرستان یک رویا بود، گویی زندگی کاملا بیانتها به نظر میرسید، اما…
اکنون من و چهل سالگی به اندازه چند روز با هم فاصله داریم، حال عجیبی است که از مدتها قبل شروع شده، انگار کسی نهیب میزند حواست هست نیمی از عمرت سپری شده؟
چیزی که دانته اینطور توصیفش میکند: «در میانۀ سفر زندگی، خویش را در جنگلی تاریک مییابم». جرقۀ این دوره با درک این موضوع رخ میدهد که زندگیمان به نیمه رسیده، و مرگ صرفاً چیزی نیست که برای دیگران اتفاق میافتد: مرگ آرامآرام به استقبال من هم میآید.
آلبوم را میبندم، خودم را بر فراز یک قله تجسم میکنم و به کل زندگیم نگاه میکنم، همه راههایی که رفتهام، توقفهایی که کردهام، همه افرادی که با آنها مواجه شدهام، همه داشتهها و نداشتههایم، موفقیتها و شکستهایم، بایدها و نبایدها، امیدها و تردیدها، روابطم، دستاوردها و نقاط عطف زندگیم به روشنی دیده میشوند.
بیست سالگیم را میبینم سی سالگیم و اکنون چهل سالگیم را…
از این بالا چهل سالگیم زیباتر است انگار چهل سالگی را بیشتر از سالهای قبلی دوست دارم. احساس رهایی میکنم احساس آزادی به قول خانم اوریانا فالاچی “انگار اضطراب انتظار تمام شده و غم سراشیبی هم هنوز شروع نشده”. احساس روشنی میکنم. احساس این که زندگی برایم معنادارتر است. چرا که بر خلاف گذشته به جای چنگ زدن به چیزهایی که به طور موقت جذاب هستند، اکنون رویاهایی که عمیقا دوست دارم را دنبال میکنم. گویی آهنگ درونی خاص خودم را پیدا کردهام، همان ارزشهایم را، چیزهایی که فارغ از این جهان پر درد و آشوب از درون به زندگیم معنا میبخشد. در آستانه چهل سالگی یاد گرفتم که کامل زیستنم ارتباط تنگاتنگی با ارزشهایم دارد، و اکنون بیشتر از هر زمان دیگری در کل زندگیم انتخابهایم با ارزشها همسو شده است و حال بهتری از زندگی کردن دارم، خود چهل سالهام را با وجود تارهای سفیدی که در لابلای موهایم خودنمایی می کنند و چروکهای ریزی که کم کم پیدا میشوند، بیشتر از قبل دوست دارم.
سونیا جلالی در ۴۰ سالگی
احساس میکنم که زندگی همانی است که باید باشد…
چهل سالگی همانی است که باید باشد…
چهل سالگیم را دوست دارم…
این روزها بیشتر از هر زمان دیگری شعر “برآنم که زندگی کنم” مارگوت بیکل که ترجمه شاملوست را با خودم زمزمه میکنم
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایشانگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
کهام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم؟
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظهها گرانبار شود
هنگامیکه میخندم
هنگامیکه میگریم
هنگامیکه لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پُر خار
ناهموار
راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهادهام
و سر بازگشت ندارم
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را
بیآنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم که زندگی کرد
نویسنده: سونیا جلالی
درباره سونیا جلالی
من سونیا جلالی هستم، موسس آکادمی تخصصی مدیریت منابع انسانی، بیش از یک دهه در حوزه مدیریت منابع انسانی کارکردم و عناوین مختلفی را یدک کشیدم. از زمانی که مدیریت منابع انسانی را شناختم جایگزین بهتری برای آن پیدا نکردم که به بودن من معنا دهد، شناخت انسانها و پيچيدگیهاشون و كمك به آنها برای رشد و توسعه و موثر بودن شان در سازمان چيزی بود كه در پیاش بودم و يافتمش و رفته رفته خواندم و تجربه كردم و آموختم و لذت بردم و رشد کردم.
نوشته های بیشتر از سونیا جلالی
دیدگاهتان را بنویسید